داستان های صمد بهرنگی


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



سلام به وبسایت اشعار شاعران خوش امدید

تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان اشعار شاعران و آدرس poetry-s.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار مطالب

:: کل مطالب : 453
:: کل نظرات : 185

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 4

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 221
:: باردید دیروز : 26
:: بازدید هفته : 261
:: بازدید ماه : 1309
:: بازدید سال : 68781
:: بازدید کلی : 2314327

RSS

Powered By
loxblog.Com

Poetry.poets

داستان های صمد بهرنگی
دو شنبه 27 بهمن 1393 ساعت 21:23 | بازدید : 15799 | نوشته ‌شده به دست hossein.zendehbodi | ( نظرات )

گرگ و گوسفند

روزي بود، روزگاري بود. گوسفند سياهي هم بود. روزي گوسفند همان‌طوري سرش زير بود و داشت براي خودش مي‌چريد، يكدفعه سرش را بلند كرد و ديد، اي دل غافل از چوپان و گلّه خبري نيست و گرگ گرسنه‌اي دارد مي‌آيد طرفش. چشم‌هاي گرگ دو كاسه‌ي خون بود.
گوسفند گفت: سلام عليكم.
گرگ دندان‌هايش را به هم ساييد و گفت: سلام و زهر مار! تو اين‌جا چكار مي‌كني؟ مگر نمي‌داني اين كوه‌ها ارث باباي من است؟ الانه تو را مي‌خورم.
گوسفند ديد بدجوري گير كرده و بايد كلكي جور بكند و در برود. اين بود كه گفت: راستش من باور نمي‌كنم اين كوه‌ها مال پدر تو باشند. آخر مي‌داني من خيلي ديرباورم. اگر راست مي‌گويي برويم سر اجاق (زيارتگاه)، تو دست به قبر بزن و قسم بخور تا من باور كنم. البته آن موقع مي‌تواني مرا بخوري.
گرگ پيش خودش گفت: عجب احمقي گير آورده‌ام. مي‌روم قسم مي‌خورم بعد تكه پاره‌اش مي‌كنم و مي‌خورم.
دوتايي آمدند تا رسيدند زير درختي كه سگ گلّه در آنجا خوابيده بود و خواب هفت تا پادشاه را مي‌ديد. گوسفند به گرگ گفت: اجاق اين‌جاست. حالا مي‌تواني قسم بخوري.
گرگ تا دستش را به درخت زد كه قسم بخورد، سگ از خواب پريد و گلويش را گرفت.

-----------------------------------------------------------------------------------





:: برچسب‌ها: داستانهای کوتاه و زیبا, داستانهای عارفانه, داستانهای آموزنده, داستانهای عاشقانه, سخنان و زندگینامه صمد بهرنگی ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: